آرزو....
در زمان کودکی
از جوانی مان چه تصویر قشنگی ساختیم
ما چه تصمیم بزرگی همچو کبری در سر خود داشتیم .
دختری می خواست کوکب خانم زیبای کدبانو شود
یک پسر می خواست همچون ریزعلی
در دل سرمای سخت ،
درس ایثار و فداکاری دهد .
کودکی دیگر که لختی دوست دار غرب بود ،
آرزو می کرد چون پتروس شود .
غرق در معصومیت های قشنگ کودکی ،
با دلی کوچک چه دنیای بزرگی داشتیم .
دخترک اکنون جوان شد لیک کدبانو نشد
او فقط زیبا شد و کوکب نشد
چونکه کوکب بودنش را لا به لای زرق و برق پوچی گم نمود .
آن پسر می خواست همچون ریزعلی باشد ولی
طاقت سرما نداشت !
آن پسر پتروس نشد
چونکه او پتروس شدن را با کت و شلوار و پیپش دوس نداشت